شیوانا را به دهکده ای دور دست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم دهکده در صحرا جمع شده بودند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمینهای تشنه ایشان سرازیر نماید اما ساعتها گذشت و بارانی نیامد. کم کم جمعیت از شیوانا و دعای باران ناامید شدند وشکایت کردند.
یکی از جوانان از لابه لای جمعیت لب به سخره گشود و فریاد زد: ” های جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می کنی؟ وقتی نمی توانی از دعایت، باران بسازی، حتماَ از حرفهایت هم نتیجه ای حاصل نمیشود.”
در این هنگام عده زیادی از مردم به جوان شاکی پیوستند و شیوانا را به سخره گرفتند اما استاد معرفت هیچ نگفت و در سکوت به همه حرفهای آنان گوش فرا داد. سپس وقتی جمعیت خسته شدند و سکوت کردند به آرامی گفت: آیا در این دهکده فردی هست که به جمع ما نپیوسته باشد؟”
گفتند: “بله! پیرمرد شراب خوارهای است که زن و فرزندانش را در زلزله ده سال پیش از دست داده است و از آن روز به بعد دشمن کائنات شده و ناشناختنی را قبول ندارد.”
شیواناتبسمی کرد و گفت: “مرا نزد او ببرید. باران این دهکده در دست اوست.”
جمعیت متعجب به دنبال شیوانا به سمت خرابهای که پیرمرد در آن می زیست رفتند. در چند قدمی خرابه، پیرمرد ژولیدهای را دیدند که روی زمین خاکی نشسته و با بغض به آسمان خیره شده است.
شیوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسید: “آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود، چرا لب به دعا باز نمی کنی؟
پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت: “همین آسمان روزی با خراب کردن این خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سیاه نشاند، تو چه می گویی؟”
شیوانا دستی به پشت پیرمرد زد و گفت: “قبول دارم مردم دهکده در این ده سال با تنها گذاشتن تو، خویش را مستحق این قحطی و خشکسالی نموده اند اما عزت تو در این سرزمین نزد ناشناختنی از همه، بیشتر است. به خاطر کودکان و زنانی که از تشنگی و قحطی در عذاب هستند، ناز ناشناختنی را قبول کن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه کن.”
پیرمرد اشک در چشمانش حلقه زد و رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنی گفت: “هنوز هم از تو گله مندم !اما از تو می خواهم به خاطر کودکان و زنان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهکده روانه کنی!”
در این هنگام، در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باریدن گرفت.
شیوانا پیرمرد را به زیر سقفی برد و خطاب به جمعیت حیران و شرمگین گفت: “دلیل قحطی این دهکده را فهمیدید! در این سالهای باقیمانده به این پیرمرد و سایر بازماندگان زلزله کمک کنید. او برکت روستای شماست. سعی کنید تا می توانید او را زنده نگه دارید.”
سپس به سوی جوانی که در صحرا به او معترض شده بود، رفت و گفت:”صحنه ای که دیدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم این را آموزش می دهم.”