دادستان ضرب المثل فارسی «خرما از کرگی دم نداشت» چیست؟
مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.
مرد برای كمک كردن، دُم خر را گرفت و زور زد، به حدی که دُم خر از جای كنده شد!
فریاد از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!
مرد برای فرار به كوچهای دوید، ولی بن بست بود. خود را در خانهای انداخت، زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی میشست و حامله بود، از آن فریاد و صدای بلند مرد، زن ترسید و بچه اش سِقط شد!
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان بر روی بام خانه دوید اما راهی نیافت.
از بام به كوچهای فرودآمد كه در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی، پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر مرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!
مرد، به هنگام فرار در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت و تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!
مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده.
قاضی که در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود، چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید.
یهودی گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا كرده است، قصاص طلب می كنم.
قاضی گفت : دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او دیه یک چشم گرفت!
وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!!
جوانِ پدر مرده را پیش خواند.
وی گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرود آیی، طوری كه یک نیمه جانش را بگیری!
جوان صلاح دیدکه گذشت کند، اما به سی دینار جریمه بخاطر شكایت بیمورد محكوم شد!
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حال میتوان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودکِ از دست رفته را جبران كند.!! برای طلاق آماده باش!
مردک فریاد زد و با قاضی جدال میكرد كه، ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.
قاضی فریاد زد : هی! بایست كه اكنون نوبت توست!
صاحب خر همچنان كه میدوید فریاد زد:
من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت…!!!
منبع: کتاب کوچه، احمد شاملو