پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد. از او پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و…از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود : اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم اما وعده ي لباس گرم تو مرا از پاي درآورد …
گاهي با يک قطره، ليواني لبريز مي شود
گاهي با يک کلام، قلبي آسوده و آرام مي گردد
گاهي با يک کلمه، يك انسان نابود مي شود
گاهي با يک بي مهري، دلي مي شکند و….
مراقب بعضي يک ها باشيم که در عين ناچيزي، همه چيزند.
منبع: قضاوت آنلاین، ایمیل دریافتی مدیر
زیبا بود، تشکر.