به آرزوی هیچ کس نخندید
از تیمسار ضرغام یکی از امرای رضاشاه نقل شد که:
یک بار رضا شاه برای بازدید از پادگان در یکی از مناسبت ها آمده بود.
همینطور که از جلو افسران رد می شد، جلوی سرهنگی مکث کرد و در گوش او چیزی گفت.
سرهنگ بلافاصله خبردار ایستاد و با صدای بلند گفت :
بنده قربان..!!
وقتی مراسم تمام شد، ضرغام، سرهنگ را صدا می کند و می گوید:
شاه در گوش تو چه گفت که فریاد زدی بنده قربان!!
سرهنگ نمی گوید ولی بالاخره به اصرار و دستور ضرغام، تعریف می کند که:
من و فلانی و اعلیحضرت در جوانی با هم دوست و رفیق بودیم .
در جوانی ، یه شب من و فلانکس و اعلیحضرت در بریگاد قزاق نگهبان بودیم و دور آتش نشسته بودیم.
نقل از این شد که، هرکس آرزویش را بگوید.
فلانکس گفت: من می خوام یه گله ۱۰۰۰ تایی گوسفند داشته باشم.
من گفتم: می خوام تمام داهاتمون رو بخرم.
نوبت به اعلیحضرت که رسید، گفت: من می خوام شاه بشم…!!
ما به او خندیدیم و من به وی گفتم:
آخه قرمساق …تو را چه به شاه شدن..؟
امروز صبح اعلیحضرت با دیدن من، در گوشم گفت:
قرمساق کیه..؟
منم گفتم: … بنده قربان..!!