عربی نزد قاضی گواهی داد.
مدعیعلیه خواست که گواهی او را جرح کند، پس گفت:
ای قاضی این عرب زر بسیار دارد و هرگز حج نگزارده، آیا گواهی او می شنوی، با وجود این که تارک فرض است؟
عرب گفت:
دروغ می گویی و حال آن که من در فلان تاریخ حج گزاردهام و مناسک بجای آورده.
قاضی از او پرسید: اگر راست ….می گویی نشان ده که زمزم کجاست؟
گفت:
پیر مردی با صفاست که دائم بر در عرفات نشستست.
قاضی گفت: ای جاهل! زمزم چاهی است که از آن آب می کند و عرفات صحرائی است بی در و دیوار.
عرب گفت:
در آن تاریخ که من رسیدم هنور آن چاه را فرو نبرده بودند و عرفات باغی بود که در و دیوار داشت.
نقل از: علی صفی، مولانا فخرالدین، لطایف الطوائف انتشارات اقبال، چاپ7، 1373، ص143